بُرشی از کتاب "اعزامی از شهرری"| عملیات کربلای یک
به گزارش نوید شاهد شهرستانهای استان تهران؛ «محمود روشن ماسوله» یکی از جانبازان شهرستان ری است، که خاطرات روزهای دفاع مقدس خود را در کتابی به نام «اعزامی از شهرری» منتشر کرده است. این کتاب از سوی انتشارات سوره مهر در سال 1398 با شمارگان 1250 نسخه و در 554 صفحه به نگارش درآمده و با قیمت 70000 تومان روانه بازار کتاب شده است.
برشی از متن کتاب
بالاخره پس از مدت ها انتظار و آموزش و ورزش و تمرین، روز موعود فرارسید و هنگامه رفتن شد. نیروها در حال آماده شدن برای حرکت بودند. به هر کدام از ما یک ماسک به همراه فیلتر برای محافظت از تنفس بمب شیمیایی و یک دست بادگیر برای جلوگیری از آلوده شدن پوست بر اثر بمب شیمیایی تحویل دادند.
به همه رزمنده ها تکلیف شد که موهای سر و صورت خود را از ته بتراشند، چون موی سر و ریش باعث نفوذ گاز شیمیایی از داخل ماسک می شود. من ریش پرپشت و مشکی داشتم و دوست نداشتم آن را بزنم و علاقه مند بودم اگر شهید شدم با محاسن باشم، ولی چون تکلیف شده بود، قبول کردم.
معتقد بودم باید دستورات را اطاعت کرد تا کمترین تلفات متوجه نیروهای خودی شود. تعدادی از بچه ها هم پذیرفتند و با هم رفتیم نزد آرایشگر صلواتی گردان و او با ماشین اصلاح دستی که در اختیار داشت موهای سرو صورت ما را با نمره چهار تراشید.
وقتی برگشتیم به چادرها، بچه ها مسخره بازی در می آوردند و با ما که کچل کرده بودیم شوخی می کردند. ما هم میگفتیم نوبت شما هم می شود. ولی آنها چنین قصدی نداشتند و بعضی از بچه ها، موهای سر و صورت خود را نتراشیدند و از اصلاح کردن طفره رفتند.
وقتی با آنها صحبت می کردم، می گفتند: «برای ما داشتن محاسن تو عملیات مهمه و ما دوست داریم هنگام شهادت مثل مولای خودمون، على عليه السلام و حسین عليه السلام، محاسنمون از خون سرمون خضاب بشه.»
با توجه به امتناع برخی نیروها، سرانجام فرماندهان در مقابل مقاومت آن ها برای نتراشیدن سر و صورت، سکوت کردند و دیگر اصراری نکردند و آنهایی که نمی خواستند محاسن خود را بزنند سکوت آنها را حمل بر رضایت کردند، و بالاخره با مو و محاسن بلند به عملیات آمدند.
تجهیزات شیمیایی مزاحمِ کار ما بود، ولی چاره ای برای حمل آن نداشتیم مدام بر صدام و بعثیها لعنت میفرستادیم که جنگ شیمیایی ناجوانمردانه را عليه ما راه انداخته بود. همچنین کشورهایی که این سلاح های غیر متعارف را به صدام داده بودند.
از طرفی ماسک شیمیایی ابزار شوخی و خنده بچه ها شده بود. مثلا ابوالفضل رفیعی ماسک شیمیایی با آن فیلتر بلند و بدقوارهاش را به صورتش می زد و به صف دستشویی می رفت و وقتی از او می پرسیدند چرا با ماسک آمدهای دستشویی، او به شوخی می گفت: «تو دستشویی گاز شیمیایی زدن و احتمال خفگی با گاز وجود داره!»
رفیعی با این کارش کلی موجب خنده بچه ها می شد. بعضی از بچه ها حتی در عملیات هم برای بالا بردن روحیه نیروها دست از شوخی برنمیداشتند.
بعضی وقت ها آن قدر شاد بودیم که فراموش می کردیم ممکن است در عمليات بعدی تعدادی از این دسته گل های پاکِ بسیجی را از دست بدهیم.
قبل از حرکت به سمت منطقه عملیاتی، بچه ها با هم خداحافظی کردند. و یکدیگر را در آغوش کشیدند. رزمنده ها صحنههای روحانی و عرفانی از وداع، که پُر بود از اشک و شوق، را رقم زدند. شاید قرار نبود فردا بعضی از این بچه ها زنده باشند. و شاید دست و پا و چشم نداشته باشند و شاید اسیر شوند. آنها خود را برای هر مصیبتی برای رضای دوست آماده کرده بودند.
وصیت نامهها را روی کاغذهایی که داده بودند، نوشتیم و به همراه وسایل شخصی تحویل تعاون دادیم. حاجی بخشی هم با وانت تبلیغات که کلی پرچم یا حسین و یا زهرا و با ابوالفضل به آن وصل بود و از بلندگوی آن نوحه های حماسی آهنگران پخش میشد آمده بود و به رزمنده ها شکلات میداد و پشت سرهم شعار ماشاالله حزب الله سر میداد. یک شکلات هم به من داد.